سال 1364 با کسب رتبه نخست علوم تجربی در کنکور سراسری، وارد رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. سال 1361 لباس رزم بر تن نموده و عازم نبرد شده و چندین بار در عملیات های مختلف مجروح گشته و متحول شده بود..تحولی عظیم. دیده به جهان گشوده بود در 1345 ،آبان ماه ، شهرستان اهواز، و نامش احمد رضا بود. احدی. ملایری الاصل بودند، استان همدان. الان هم همانجاست، ملایر.
می گفت:
این زندگی با همه‌ی پستی و بلندی و با این همه وقایع گوناگون، مبارز می‌طلبد. گاهی انسان را در اوج آشنایی می‌کشاند و گاهی در حضیض غربت تنهایت می‌گذارد. گاهی به صورت باغی خوش و گاهی کویری خشک. می‌آورد و می‌برد، زمانی رنج است و زمانی شادی. گاهی نقش اشک را بر چشمانت می‌بندد و زمانی نسیم خنده را بر گونه‌ها. هرچه هست این موجود بی‌نهایت کوچک که وقتی به سوی بی‌نهایت میل می‌کند حدش به زبان ریاضی، برابر صفر است، چیزی مثل:
Lim 1/x=0
    ∞ x
و می گفت:
این خرده‌ی بزرگ‌نما که انسانش خوانده‌اند باید در این بحر مواج هستی در این مرحله از مراحل تکوینی خویش که در دنیا رقمش زده‌اند با این ‌همه موج‌های ناسازگار، زورق فرتوت خود را بگذراند تا به ساحل آرامش و سکینه برسد و این راه را همت و اراده باید و آن هم اراده‌ای مصمم که فقط پی ارزش‌ها بود و بس.
و می گفت:من در این دنیا پی حرف‌های این و آن نباید باشم، آن‌چه که مرا راضی می‌کند ارزش‌هایی است که آن‌ها را بر حق می‌دانم و این ‌ارزش‌ها، ارزش‌های خدایی است، آن هم ارزش‌های خالص خدایی که همان رضوان است.

شهید احمدرضا احدی

دلنوشته ها خبر از غوغای عظیم درونیش می داد :
می‏خواهم بمیرم، نه اینکه قلبم از کار بایستد و تنم سرد شود و با خاک یکسان شوم.
می‏خواهم بمیرم، نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد و هیچ خورشیدی بر من نتابد و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم.
می‏خواهم به مرگی کاملاً غیرعادی بمیرم. مرگی شبیه بخار شدن. روییدن دانه.
نوشته بود:
دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج توام.
خدایا بگو ببارد باران، که کویر شوره ‌زار قلبم سالهاست، که سترون مانده است.من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.
خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم دور از هر کژی، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
خدایا اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته‌ام؟»
خدایا دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را.
و به هم دانشگاهی هایش چنین می گفت:
چه کسی می‏داند جنگ چیست؟
چه کسی می‏داند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را می‏درد؟
چه کسی می‏داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‏کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سؤال و جواب‏ها قرار گرفته‏ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‏های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه‏ی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟کدام پسر دانشجویی می‏داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آن جا دفن شده؟چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک»
اصلاً چه کسی می‏داند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‏های تانک له می‏شود؟
آیا می‏توانید این مسئله را حل کنید:
گلوله‏ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله‏ی هزار متری شلیک می‏شود و در مبدأ، به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر می‏کند.
حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‏شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‏ریزد؟ و کدام...و کدام...؟ توانستید؟!
اگر نمی‏توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده‏ی مهران ـ دهلران حرکت می‏کند، مورد اصابت قرار می‏دهد.
اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می‏سوزد؟ کدام سر می‏پرد؟
...چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می‏توانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟چگونه می‏توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه‏ی کتاب، لانه بگیریم؟کدام مسئله را حل می‏کنی؟ برای کدام امتحان درس می‏خوانی؟ به چه امید نفس می‏کشی؟کیف و کلاسورت را از چه پر می‏کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‏گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می‏خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟دلت را به چه بسته‏ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه‏ی فوق دکترا؟ آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‏ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده‏اند و آنان را زنده به گور کرده‏اند؟ هیچ می‏دانستی؟ حتماً نه!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‏خورد، به دنبال آب، گشته‏ای تا اندکی زبان خشکیده‏ی کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره‏ای نم یافتی و با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی ، دیدی که کودک دیگر آب نمی‏خورد؟ اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، لااقل حرمله مباش!که خدا هدیه‏ی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.من نمی‏دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن ... .
و اما آخرین پیامش این بود قبل از عملیات کربلای 5 ،سال 1365 :
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند. همین! برایم از همگی حلالیت بخواهید. والسلام. کوچک‏ترین سرباز امام زمان (عج)، احمدرضا احدی .
و گواهی شد بر عالمیان، در یوم تبلی السرائر.



| ارسال به فیس بوک | ارسال به 100 درجه کلوب |